۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

بی یاد او مباش


. . . درویشی فرزند خود را آموخته بود که :
هر چه می خواست ، پدرش می گفت : از خدا خواه ! او چون می گریست و آن را از خدا می خواست ، آنگه آن چیز را حاضر می کردند ؛ تا بر این سالها برآمد . روزی کودک در خانه تنها مانده بود، آش هریسه آرزو کرد . بر عادت معهود گفت : هریسه خواهم ؛ ناگاه کاسه ای هریسه از غیب حاضر شد ، کودک سیر بخورد ، پدر و مادرش چون بیامدند گفتند : چیزی نمی خواهی ؟ گفت : آخر هریسه خواستم از خدا و خدا داد ، خوردم ! پدرش گفت : الحمدا... بدین مقام رسیدی و اعتماد و شوق تو قوّت گرفت . . .

اکنون چون دانستی ، با حق بنال و تضرع و لابه کن و بگو که : خداوندا ، مرا غیر از این سیر و گردش ، گردش دیگر روحانی میسر گردان ، چون همه حاجات ، از تو حاصل می شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات ، عام است . پس حاجات خود را بر حق دم به دم عرض کن و بی یاد او مباش ؛ که یاد او مرغ روحت را قوّت و پر و بال است . اگر آن مقصود کلی حاصل شد ، نور علی نور ، والا باری ، به یاد کردن حق ، اندک اندک باطن تو منور شود و از عالم انقطاعی حاصل گردد . . .
حضرت مولانا ( فیه مافیه )




۲ نظر:

  1. فوق العاده بود...چند بار خواندم اش...حضرت مولانا، الحق که سزاوار ست...ممنون برای لذتی که از خواندن اش بردم...

    پاسخحذف