۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

آخرین روز


امروز آخرین روزِ کاریشه ...
بعد از 38 سال خدمتِ نه چندان صادقانه داره بازنشسته میشه .
حالش خوب نیست ؛
حالش اصلاً خوب نیست .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

طلا


همیشه مجله دست دوم می خرید ، از اینا که عکسِ بچه روش داره .
تند تند ورق می زد تا آگهیِ آقای دکتر رو پیدا کنه .
میگفتن دستش طلاست ، عکسهای قبل و بعد از عمل مریضاش هر هفته توی مجله چاپ میشد .
میگفتن سرش خیلی شلوغه ، فقط موقع عمل میاد بالا سرِ مریض ، اون هم تازه بعد از بیهوشی ...
میگفتن قبل از عمل همه ویزیت ها رو دستیاراش میکنن .
یه کلیه اش رو فروخت تا خرج عملشو جور کرد .
الان خیلی راضیه ...
مدام به همه میگه که قبل از بیهوشی دستهای دکتر رو دیده ، ...
قسم میخوره که طلای خالص بودن .


۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

عکس




تنها یادگاری که از دورانِ بچگی داشت ، 6 تاعکسِ 3X4 بود .
مثلِ جونش ازشون مواظبت می کرد .
موقعِ مرگ فقط یه وصیت داشت ،
این که یکی از عکسها رو باهاش خاک کنن .
همیشه به من میگفت :
یکی اونور هست ،
که با دیدنِ این عکس شاید بِشناسدش ، ...

هیچوقت نگفت کی .

بیا برگرد


و آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا ندا در داد
بیا بازگرد ، اما من
نشسته بودم، در انتظار سبز بهار
نشسته بودم، در کوچه باغ خاطر خویش
نشسته بودم، در معبر زمین و زمان
نشسته بودم، در زیر شاخساری خشک
که روزگاری برگش ، ستاره ها بودند
نشسته بودم و اینک نشسته ام، هر چند
که آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا به نام صدا می زند ...
بیا برگرد
--------------------------
محمد معلم

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

خلبان


پدرش پادشاهِ هفت اقلیم بود ، ...
بعد از پدر ، 48 سال بر هفت اقلیم فرمانروایی کرد ، ...
اما تا لحظه مرگ ، هیچوقت آرزوی دورانِ کودکیش را از یاد نبرد .
همیشه آرزو داشت وقتی بزرگ شد ، خلبان بشود .