۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

...


پرویز مشکاتیان هم رفت .

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

پیرمرد


یه همچین روزی بود که پسره رفت .
مطمئنم همه یادشونه ولی هیشکی هیچوقت راجع بهش حرف نمی زنه ... خیلی سال گذشته ولی این چیزا رو کسی یادش نمی ره.

یه پسر معمولی بود ...

نه راستش زیاد هم معمولی نبود ، نه اینکه خل و چل باشه ها ، ولی یه جورایی ... چطوری بگم فرق داشت با بقیه .

بچه های کوچه که مسخره بازی سرش در می آوردن هیچ ، بزرگترها هم کم سربه سرش نمیذاشتن . می گفتن هواییه ، تو هپروته . یکی دو سال از وقت مدرسه اش گذشته بود ولی هنوز مدرسه نرفته بود .جثه اش به بچه های پنج شیش ساله بیشتر می خورد . اینا رو بعدا پیرمرد برام تعریف کرد همون که کچله ، شماره عینکش هم سه رقمیه . همسایمه ، مغازه داشت تو کوچه شون .

بعدا شنیدم که دو سه بار پسره رو کتک زده بود سر شکوندن شیشه مغازه و ... .

یه دفعه شو من خودم دیدم ، همون روز بود . رفته بودم یادم نیست چه کوفتی بگیرم از مغازه اش که دیدم یقه پسره رو سفت چسبیده . داد و فریادش همه همسایه ها رو کشیده بود تو کوچه .

بعد زد تو گوش پسره . محکم زد تو گوش پسره .

پسره پرت شد رو زمین ، سرش مثل توپ فوتبال خورد به دیوار مغازه .یادم نیست چقدر همونجوری رو زمین موند .

فقط یادمه همه مثل مجسمه وایستاده بودن .

از سرش خون می اومد ولی کسی سر اونو نگاه نمیکرد ، همه زل زده بودن به دیوار . دیوار مغازه پیرمرد . نصفش ریخته بود .

پسره که بلند شد ، از قیافه اش هیچی نمی تونستی بفهمی ، درد ،عصبانیت ... . گریه اش هم نگرفته بود .

دیوار و هل داد . نه اینکه خیلی زور بزنه . به خدا قسم فقط خیلی معمولی دیوار و هل داد .

بعدش ... بعدش دیوار خونه کناریش ،خونه بغلی خونه کناریش ، ...

انگار که هیشکی نباشه ، یادم نمیاد کسی کاری کرده باشه .حتی یادم نمیاد کسی چیزی گفته باشه . همه فقط نگاه میکردن .

باور کنين یا نه فرقی نمیکنه ، خودتون هم اگه اونجا بودین فقط نگاه میکردین . اینجور موقع ها آدم غیر از نگاه کردن مگه می تونه کاری بکنه .

تا شب دیواری نمونده بود ، از اینطرف شهر می تونستی اونطرف شهر و ببینی. فقط به برج بلنده دست نزد ، همونی که از همه جای شهر دیده می شد همونی که از در خونه که می اومدی بیرون اگه سرتو بالا می گرفتی چراغاشو میدیدی . نمیدونم چرا ، نه اینکه من ندونم هیشکی نمیدونه ، می تونین خودتون بپرسین .

بعدا مردم اونطرف شهر میگفتن آخرین دیوار و که خراب کرد همینجوری راست دماغشو گرفت رفت . پشت سرش هم نیگاه نکرد .

الان بیست سال از اون روز گذشته . دیوارها رو دوباره مردم ساختن . محکم تر ، بلندتر .

هیچوقت کسی راجع به اون روز حرفی نمی زنه ، هیچ قرار و مداری تو کار نبود ، جلسه ، بخشنامه یا از اینجور چرندیات . فقط کسی راجع به اون روز حرفی

نمی زنه .

ولی کسی یادش نرفته ، هنوز هم من هروقت از اون کوچه رد می شم ، میبینم که همه وقتی از کنار دیوار تازه مغازه پیرمرد رد میشن یه نگاهی به دیوار میندازن ، شاید دزدکی یه دستی هم بهش کشیدن .

میدونین خود من بعضی وقتها دلم تنگ میشه برای پسره ، شاید یه چند باری هم چشام پر شده باشه وقتی به یادش می افتم .آره من نمیشناختمش ولی خوب این چیزا رو نمیشه زیاد توضیح داد . شاید اگه اونروز شما هم اونجا بودین ...

از همه بدتر ولی پیرمرده است . بیست ساله که هرشب صدای گریه شو می شنوم ...

همسایه مو میگم ، همون پیرمرد کچله که شماره عینکش سه رقمیه .



__________________________________________________

پاییز 85


۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

کنار پنجره


روبروی میز ایستاده بود .
مرد وقتی متوجه حضورش شد ، یک لحظه جا خورد . با عصبانیت فریاد زد :
-" شما با منشی هماهنگ کردین که اومدین داخل ؟ "
گفت :
-" باید بریم . آخرین حرف ، آخرین درخواست ... اگه چیزی هست
می شنوم ، شاید بشه انجامش داد ."
مرد برای چند دقیقه چیزی نگفت ، به چشمهایش نگاه می کرد ...
بعد آرام بلند شد ، در خودنویسش را گذاشت ، پاکت سیگار را از روی میز برداشت :
-"دو نخ دیگه اش مونده ، ... با هم بکشیم ؟ "
...
دو ساعت بعد وقتی منشی پیدایش می کرد ، می توانست به دیگران بگوید که آقای رئیس بعد از 5 سال پرده های اتاقش را کنار زده ، پنجره را باز کرده و آخرین سیگارهایش را کنار پنجره کشیده است .

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

هر روز ، روز تازه ایست


بعضی آدم ها هر روز حرامزاده تر می شوند از دیروز .