۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

سیمرغ



از وقتی 12 سالش بود ، هر هفته سه شب خواب می دید
که یه پرنده آبی رنگ ،
میاد دور سرش پرواز میکنه .
هیچوقت فردا صبحش که بیدار می شد قیافه پرنده یادش نبود ،
فقط یادش میومد که پرهاش آبی رنگه ، منقارش نارنجیه و دور چشماش سبز .
همیشه فکر می کرد که شبها خواب سیمرغ رو می بینه .
تا اینکه بالاخره تو 78 سالگی ، درست وقتی 2 دقیقه مونده بود که با دار فانی وداع کنه ،
خوابش تعبیر شد .
یه پرنده که پرهاش آبی بودن ، منقارش نارنجی و دور چشماش سبز ، اومد و بالای سرش نشست .
از خوشحالی چشماش پر از اشک شد ، آخرین ذره های قدرتشو جمع کرد و از پرنده پرسید :
تو ... تو سیمرغی ؟
پرنده گفت ...
پرنده گفت : نه !
مَرد مُرد .

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

کله پاچه


این دوست عزیز منه... مثل خودم کله پوک و بی غمه...
همینطور که می بینید خیلی افتخار کسب کرده و هنوز هم داره می تازه...
من درسهای زیادی ازش یاد گرفتم...
اون آدمها رو خیلی دوست داره... اینقدر زیاد که وقتی یکی از اونها رو می بینه از شدت ذوق بغلش می کنه و می چلونه و بعد گاز گازش می کنه (البته دندونهاش خیلی تمیزه و هیچکس در اثر هاری از دستش تا حالا که نمرده)
خدا نسلش رو از این زمین برنداره که اگر اون نباشه آدمها خیلی زیاد می شن... اینقدر زیاد که دیگه جایی برای من و دوستم باقی نمی مونه...
فردا قراره باهم بریم کله پاچه بخوریم...

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

پیرمرد


میگفتن تو بازار چهار تا حجره داشته ، وضعش توپ بوده .
میگفتن خنده از لباش دور نمی شده .
میگفتن درست سر 34 سالگیش یه چیزی می بینه که سه روز تب می کنه .
میگفتن تا حالا به هیچکس نگفته که چی دیده ولی از اون روز به بعد ، ...
دیگه هیچوقت توی چشمهای هیچکس نگاه نکرده .
دیگه هیچوقت نخندیده .
همیشه بالا رو نگاه میکنه .
میگفتن زن و بچه اش بعد از 6-7 سال تمام مال و اموالش رو
برداشتن و رفتن .
همسایمو میگم ، همون پیرمرد کچله که هیچوقت در خونه اش رو قفل نمی کنه .
همونی که بعضی روزا براش بربری میخرم .
امروز صبح وقتی داشت می مرد بالا سرش بودم .
توی تختش افتاده بود و داشت نفس های آخرو می کشید .
میخواستم برم زنگ بزنم به اورژانس ولی ترسیدم فرصت از دست بره ...
سرمو بردم جلو یواش گفتم : به چی نگاه میکنی ؟
خیلی آروم چند بار پلک هاشو بهم زد .
برای اولین بار تو این 8 سال صاف زل زد تو چشمهام .
برای اولین بار دیدم که یه لبخند به پهنای صورتش زد و قبل از اینکه آخرین نفسشو بکشه ، ...
اونو به من نشون داد .
همونی که 43 سال بود داشت بهش نگاه می کرد .


۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه



بیدار شدم
به خواب دیدم خود را ...


۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

بی معنی


این یه آدمیه برای خودش...
نه اسمشو می دونم نه می دونم سوابقش چیه...
همینجوری خود به خودی اومد...
قرار هم نبود اینجوری باشه...
البته جور دیگه ای هم قرار نبود باشه...