۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

گرگ


نزدیک 34 سالش بود . رابطه اش با من خوب بود .
می دونستم که یکی از خوشبخت ترین آدمهای روی زمینه . عاشق کارشه ، یه آینده روشن ، یه زن خوب و یه دختر سه ساله خوشگل داره .
توی پنج تا نمایش با هم کار کرده بودیم .این هشتمین تجربه دستیار کارگردانی من و سومین تجربه نقش اولی اون بود .
اگه کارگردانی میخواستم بکنم حتماً بهترین نقش نمایشمو بهش میدادم . نقش رو بازی نمی کرد ، خودِ کاراکتر می شد .
اون شب آخرین شب تمرین بود . کارگردان ، چند تا بازیگر و کارگردان معروف رو دعوت کرده بود که تمرین آخر رو ببینن .
مردی که گرگ شد ...
یکساعت از قرار شروع تمرین گذشته بود ولی هنوز نیومده بود .
کارگردان مثل ریگ فحش از دهنش می ریخت ، که سکه یه پول شدم پیش رفقام و ...
وارد اتاق گریم شد . دختر سه ساله اش رو هم آورده بود . زیر بارون خیس خالی شده بودن .
گفتم کجایی مرد حسابی ؟ این بابا دنیا رو گذاشته رو سرش . یه ساعت دیر کردی ...
عاشق دخترش بودم ، شیرین ترین بچه ای بود که تا حالا دیده بودم .
یه جوری که بچه نشنوه گفتم : این بچه رو چرا آوری اینجا ؟!
نمیگی می ترسه ، وحشت می کنه ... نمایش عروسکی که نیست الاغ !
زل زد تو چشام ... گفت : بعد از هفت سال برگشته جلوی دخترم بهم میگه دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم .
زنیکه ... میگه شیش ماهه با یه نفر دیگه آشنا شدم .دیگه نمی خوامت .
آروم نالید : جلوی دخترم اینو بهم میگه ، میفهمی ؟
خشکم زد .
کارگردان از در اومد تو .چشمش که بهش افتاد عربده کشیدنش شروع شد ، که مرتیکه یه ساعته ...
هیچی نگفت . فقط نگاش کرد . کارگردان هم وقتی از فحش دادن خسته شد به خانم مینایی گفت که زودتر گریمش کنه که بریم شروع کنیم .
رفت نشست رو صندلی گریم و سرشو گرفت تو دستهاش .
به خانم مینایی گفتم : قربون دستت یه لیوان آب بهش بده حالش زیاد خوش نیست، بعدش هم سریع شروع کن که خیلی دیر شد .
دخترک رو بردم توی راهرو نشوندم روی یه صندلی ، یه مجله باز کردم داشتم
عکس هاشو نشونش میدادم و یه خزعبلاتی سر هم میکردم که صدای جیغ خانم مینایی اومد .
دویدم توی اتاق گریم . خانم مینایی داشت میلرزید ، لیوان آب از دستش افتاده بود روی زمین .
همه جا پر خرده شیشه بود .
صدای زن بیچاره در نمیومد ، ناله کرد : دستهاش ... دستهاش ... من هنوز گریم نکردم که ... من هنوز گریم نکردم که ...
اینارو گفت و دوید بیرون .
رفتم طرفش .
دستهاشو از روی سرش برداشت ، روی دستهاش پر از مو بود، ناخنهاش بلند و نوک تیز شده بودن .
سرشو که برگردوند طرفم ، پوزه خیسشو دیدم .
همینجوری که از چشمهاش اشک میومد نگاهم می کرد .
دهنشو به زحمت باز کرد ، ... دندونهاش ...
یه صدایی شبیه زوزه از ته حلقش دراومد .
گفت : دخترمو از اینجا ببر ... تو رو خدا از اینجا ببرش .

-------------
زمستان 88