۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

بیا برگرد


و آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا ندا در داد
بیا بازگرد ، اما من
نشسته بودم، در انتظار سبز بهار
نشسته بودم، در کوچه باغ خاطر خویش
نشسته بودم، در معبر زمین و زمان
نشسته بودم، در زیر شاخساری خشک
که روزگاری برگش ، ستاره ها بودند
نشسته بودم و اینک نشسته ام، هر چند
که آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا به نام صدا می زند ...
بیا برگرد
--------------------------
محمد معلم

۳ نظر:

  1. نگفتمت نرو آن سو که آشنات منم...

    این تصویر مثل مجسمه های خمیری کوچک شده، اما زیباست و زنده، مثل یک درختِ خزان ندیده...

    پاسخحذف
  2. حرفش را گوش نکردم ...
    راه برگشت طولانی است .
    خیلی زیاد .

    پاسخحذف
  3. هیچ کس گوش نکرد...راه خیلی طولانی ست و پای رفتن هم نیست، فقط آهِ حسرت هست و افسوس...

    پاسخحذف