
و آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا ندا در داد
بیا بازگرد ، اما من
نشسته بودم، در انتظار سبز بهار
نشسته بودم، در کوچه باغ خاطر خویش
نشسته بودم، در معبر زمین و زمان
نشسته بودم، در زیر شاخساری خشک
که روزگاری برگش ، ستاره ها بودند
نشسته بودم و اینک نشسته ام، هر چند
که آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا به نام صدا می زند ...
بیا برگرد
--------------------------
محمد معلم
مرا ندا در داد
بیا بازگرد ، اما من
نشسته بودم، در انتظار سبز بهار
نشسته بودم، در کوچه باغ خاطر خویش
نشسته بودم، در معبر زمین و زمان
نشسته بودم، در زیر شاخساری خشک
که روزگاری برگش ، ستاره ها بودند
نشسته بودم و اینک نشسته ام، هر چند
که آفتاب خزان در سبوی باده فروش
مرا به نام صدا می زند ...
بیا برگرد
--------------------------
محمد معلم
نگفتمت نرو آن سو که آشنات منم...
پاسخحذفاین تصویر مثل مجسمه های خمیری کوچک شده، اما زیباست و زنده، مثل یک درختِ خزان ندیده...
حرفش را گوش نکردم ...
پاسخحذفراه برگشت طولانی است .
خیلی زیاد .
هیچ کس گوش نکرد...راه خیلی طولانی ست و پای رفتن هم نیست، فقط آهِ حسرت هست و افسوس...
پاسخحذف