
از وقتی 12 سالش بود ، هر هفته سه شب خواب می دید
که یه پرنده آبی رنگ ،
میاد دور سرش پرواز میکنه .
هیچوقت فردا صبحش که بیدار می شد قیافه پرنده یادش نبود ،
فقط یادش میومد که پرهاش آبی رنگه ، منقارش نارنجیه و دور چشماش سبز .
همیشه فکر می کرد که شبها خواب سیمرغ رو می بینه .
تا اینکه بالاخره تو 78 سالگی ، درست وقتی 2 دقیقه مونده بود که با دار فانی وداع کنه ،
خوابش تعبیر شد .
یه پرنده که پرهاش آبی بودن ، منقارش نارنجی و دور چشماش سبز ، اومد و بالای سرش نشست .
از خوشحالی چشماش پر از اشک شد ، آخرین ذره های قدرتشو جمع کرد و از پرنده پرسید :
تو ... تو سیمرغی ؟
پرنده گفت ...
پرنده گفت : نه !
مَرد مُرد .
که یه پرنده آبی رنگ ،
میاد دور سرش پرواز میکنه .
هیچوقت فردا صبحش که بیدار می شد قیافه پرنده یادش نبود ،
فقط یادش میومد که پرهاش آبی رنگه ، منقارش نارنجیه و دور چشماش سبز .
همیشه فکر می کرد که شبها خواب سیمرغ رو می بینه .
تا اینکه بالاخره تو 78 سالگی ، درست وقتی 2 دقیقه مونده بود که با دار فانی وداع کنه ،
خوابش تعبیر شد .
یه پرنده که پرهاش آبی بودن ، منقارش نارنجی و دور چشماش سبز ، اومد و بالای سرش نشست .
از خوشحالی چشماش پر از اشک شد ، آخرین ذره های قدرتشو جمع کرد و از پرنده پرسید :
تو ... تو سیمرغی ؟
پرنده گفت ...
پرنده گفت : نه !
مَرد مُرد .