نزدیک 34 سالش بود . رابطه اش با من خوب بود .
می دونستم که یکی از خوشبخت ترین آدمهای روی زمینه . عاشق کارشه ، یه آینده روشن ، یه زن خوب و یه دختر سه ساله خوشگل داره .
توی پنج تا نمایش با هم کار کرده بودیم .این هشتمین تجربه دستیار کارگردانی من و سومین تجربه نقش اولی اون بود .
اگه کارگردانی میخواستم بکنم حتماً بهترین نقش نمایشمو بهش میدادم . نقش رو بازی نمی کرد ، خودِ کاراکتر می شد .
اون شب آخرین شب تمرین بود . کارگردان ، چند تا بازیگر و کارگردان معروف رو دعوت کرده بود که تمرین آخر رو ببینن .
مردی که گرگ شد ...
یکساعت از قرار شروع تمرین گذشته بود ولی هنوز نیومده بود .
کارگردان مثل ریگ فحش از دهنش می ریخت ، که سکه یه پول شدم پیش رفقام و ...
وارد اتاق گریم شد . دختر سه ساله اش رو هم آورده بود . زیر بارون خیس خالی شده بودن .
گفتم کجایی مرد حسابی ؟ این بابا دنیا رو گذاشته رو سرش . یه ساعت دیر کردی ...
عاشق دخترش بودم ، شیرین ترین بچه ای بود که تا حالا دیده بودم .
یه جوری که بچه نشنوه گفتم : این بچه رو چرا آوری اینجا ؟!
نمیگی می ترسه ، وحشت می کنه ... نمایش عروسکی که نیست الاغ !
زل زد تو چشام ... گفت : بعد از هفت سال برگشته جلوی دخترم بهم میگه دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم .
زنیکه ... میگه شیش ماهه با یه نفر دیگه آشنا شدم .دیگه نمی خوامت .
آروم نالید : جلوی دخترم اینو بهم میگه ، میفهمی ؟
خشکم زد .
کارگردان از در اومد تو .چشمش که بهش افتاد عربده کشیدنش شروع شد ، که مرتیکه یه ساعته ...
هیچی نگفت . فقط نگاش کرد . کارگردان هم وقتی از فحش دادن خسته شد به خانم مینایی گفت که زودتر گریمش کنه که بریم شروع کنیم .
رفت نشست رو صندلی گریم و سرشو گرفت تو دستهاش .
به خانم مینایی گفتم : قربون دستت یه لیوان آب بهش بده حالش زیاد خوش نیست، بعدش هم سریع شروع کن که خیلی دیر شد .
دخترک رو بردم توی راهرو نشوندم روی یه صندلی ، یه مجله باز کردم داشتم
عکس هاشو نشونش میدادم و یه خزعبلاتی سر هم میکردم که صدای جیغ خانم مینایی اومد .
دویدم توی اتاق گریم . خانم مینایی داشت میلرزید ، لیوان آب از دستش افتاده بود روی زمین .
همه جا پر خرده شیشه بود .
صدای زن بیچاره در نمیومد ، ناله کرد : دستهاش ... دستهاش ... من هنوز گریم نکردم که ... من هنوز گریم نکردم که ...
اینارو گفت و دوید بیرون .
رفتم طرفش .
دستهاشو از روی سرش برداشت ، روی دستهاش پر از مو بود، ناخنهاش بلند و نوک تیز شده بودن .
سرشو که برگردوند طرفم ، پوزه خیسشو دیدم .
همینجوری که از چشمهاش اشک میومد نگاهم می کرد .
دهنشو به زحمت باز کرد ، ... دندونهاش ...
یه صدایی شبیه زوزه از ته حلقش دراومد .
گفت : دخترمو از اینجا ببر ... تو رو خدا از اینجا ببرش .
-------------
زمستان 88
فوق العاده بود...
پاسخحذفموقع خواندن تمام بدنم مور مور می شد، از اواسط داستان می شد حدس زد که پایانش این طور ست، ولی آنقدر کوتاه و کوبنده و به جا تمام شد که باز هم میخکوبم کرد.
این قصه تبدیل و باور پذیر بودنش...عالی بود...
عالي...
پاسخحذف----> ماهی :
پاسخحذفخیلی ممنون .
اگه از وسط ها معلومه آخرش که خراب شده ...
(:
----> for you :
پاسخحذفخیلی ممنون .
نع اتفاقا اصلا هم خراب نشده. می شود حدس زد چون شبیه مسخ کافکا ست. ولی این تبدیل برای من خیلی باور پذیر تر و قابل قبول تر ست.
پاسخحذف----> ماهی :
پاسخحذف(:
داداش من خیلی دلم برای گپ زدن باهات تنگ شد دوباره...
پاسخحذفچیکار داریم می کنیم با این زندگی کوتاه...
روزها و ماهها میاد و میره و کاری رو می کنیم که دوست نداریم...
نه وقتی برای طراحی، نه وقتی حتی برای خیالبافی...
خیلی خوب کردی که اینو پست کردی... دستت درد نکنه...
اینو حضرت مولانا برای جنابعالی نوشته که از این
پاسخحذفکامنت های غم انگیز ننویسی :
( نه این که به تو فکر میکرده وقتی اینو
می نوشته ها !! ... D: )
-----------------------------------
باز گردد عاقبت این در ؟ بلی
رو نماید یار سیمین بر ؟ بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر ؟ بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ ؟
بشکفد آن شاخههای تر ؟ بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر ؟ بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر ؟ بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر ؟ بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر ؟ بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر ؟ بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر ؟ بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر ؟ بلی
-----------------------------------
- یک روز تمام کارهایی که دوست دارید و تمام کسانی که دوست دارید را در کنار هم خواهید داشت .
مطمئن باش ...
- تو رو به هر چی می پرستی یه چیزی پست کن تو این بلاگ نکبت !
( البته غیر از کامنت )
- سلام هم برسون .
- این که شد Email !
(: