۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

کنار پنجره


روبروی میز ایستاده بود .
مرد وقتی متوجه حضورش شد ، یک لحظه جا خورد . با عصبانیت فریاد زد :
-" شما با منشی هماهنگ کردین که اومدین داخل ؟ "
گفت :
-" باید بریم . آخرین حرف ، آخرین درخواست ... اگه چیزی هست
می شنوم ، شاید بشه انجامش داد ."
مرد برای چند دقیقه چیزی نگفت ، به چشمهایش نگاه می کرد ...
بعد آرام بلند شد ، در خودنویسش را گذاشت ، پاکت سیگار را از روی میز برداشت :
-"دو نخ دیگه اش مونده ، ... با هم بکشیم ؟ "
...
دو ساعت بعد وقتی منشی پیدایش می کرد ، می توانست به دیگران بگوید که آقای رئیس بعد از 5 سال پرده های اتاقش را کنار زده ، پنجره را باز کرده و آخرین سیگارهایش را کنار پنجره کشیده است .

۱ نظر:

  1. کفشها همان شب خونی شده بود وبعدش هم شست و پوشید و رفت باید می رفت چون بالکن مال شیطان نبود

    پاسخحذف