
پرویز مشکاتیان هم رفت .
یه پسر معمولی بود ...
نه راستش زیاد هم معمولی نبود ، نه اینکه خل و چل باشه ها ، ولی یه جورایی ... چطوری بگم فرق داشت با بقیه .
بچه های کوچه که مسخره بازی سرش در می آوردن هیچ ، بزرگترها هم کم سربه سرش نمیذاشتن . می گفتن هواییه ، تو هپروته . یکی دو سال از وقت مدرسه اش گذشته بود ولی هنوز مدرسه نرفته بود .جثه اش به بچه های پنج شیش ساله بیشتر می خورد . اینا رو بعدا پیرمرد برام تعریف کرد همون که کچله ، شماره عینکش هم سه رقمیه . همسایمه ، مغازه داشت تو کوچه شون .
بعدا شنیدم که دو سه بار پسره رو کتک زده بود سر شکوندن شیشه مغازه و ... .
یه دفعه شو من خودم دیدم ، همون روز بود . رفته بودم یادم نیست چه کوفتی بگیرم از مغازه اش که دیدم یقه پسره رو سفت چسبیده . داد و فریادش همه همسایه ها رو کشیده بود تو کوچه .
بعد زد تو گوش پسره . محکم زد تو گوش پسره .
پسره پرت شد رو زمین ، سرش مثل توپ فوتبال خورد به دیوار مغازه .یادم نیست چقدر همونجوری رو زمین موند .
فقط یادمه همه مثل مجسمه وایستاده بودن .
از سرش خون می اومد ولی کسی سر اونو نگاه نمیکرد ، همه زل زده بودن به دیوار . دیوار مغازه پیرمرد . نصفش ریخته بود .
پسره که بلند شد ، از قیافه اش هیچی نمی تونستی بفهمی ، درد ،عصبانیت ... . گریه اش هم نگرفته بود .
دیوار و هل داد . نه اینکه خیلی زور بزنه . به خدا قسم فقط خیلی معمولی دیوار و هل داد .
بعدش ... بعدش دیوار خونه کناریش ،خونه بغلی خونه کناریش ، ...
انگار که هیشکی نباشه ، یادم نمیاد کسی کاری کرده باشه .حتی یادم نمیاد کسی چیزی گفته باشه . همه فقط نگاه میکردن .
باور کنين یا نه فرقی نمیکنه ، خودتون هم اگه اونجا بودین فقط نگاه میکردین . اینجور موقع ها آدم غیر از نگاه کردن مگه می تونه کاری بکنه .
تا شب دیواری نمونده بود ، از اینطرف شهر می تونستی اونطرف شهر و ببینی. فقط به برج بلنده دست نزد ، همونی که از همه جای شهر دیده می شد همونی که از در خونه که می اومدی بیرون اگه سرتو بالا می گرفتی چراغاشو میدیدی . نمیدونم چرا ، نه اینکه من ندونم هیشکی نمیدونه ، می تونین خودتون بپرسین .
بعدا مردم اونطرف شهر میگفتن آخرین دیوار و که خراب کرد همینجوری راست دماغشو گرفت رفت . پشت سرش هم نیگاه نکرد .
الان بیست سال از اون روز گذشته . دیوارها رو دوباره مردم ساختن . محکم تر ، بلندتر .
هیچوقت کسی راجع به اون روز حرفی نمی زنه ، هیچ قرار و مداری تو کار نبود ، جلسه ، بخشنامه یا از اینجور چرندیات . فقط کسی راجع به اون روز حرفی
نمی زنه .
ولی کسی یادش نرفته ، هنوز هم من هروقت از اون کوچه رد می شم ، میبینم که همه وقتی از کنار دیوار تازه مغازه پیرمرد رد میشن یه نگاهی به دیوار میندازن ، شاید دزدکی یه دستی هم بهش کشیدن .
میدونین خود من بعضی وقتها دلم تنگ میشه برای پسره ، شاید یه چند باری هم چشام پر شده باشه وقتی به یادش می افتم .آره من نمیشناختمش ولی خوب این چیزا رو نمیشه زیاد توضیح داد . شاید اگه اونروز شما هم اونجا بودین ...
از همه بدتر ولی پیرمرده است . بیست ساله که هرشب صدای گریه شو می شنوم ...
همسایه مو میگم ، همون پیرمرد کچله که شماره عینکش سه رقمیه .
__________________________________________________
پاییز 85